آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان آلیوم
از بدو تولد موفق بودم. از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریهای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است. هیچ وقت نذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پیدرپی شیر می خوردم و به درد دلم توجه نمی کردم! این شد که وقتی رفتم مدرسه، از همه هم سن و سال های خودم بلندتر بودم و همه از من حساب میبردن. هیچ وقت درس نخوندم ... هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته، زنگ می خورد. هر صفحهای از کتاب را که باز می کردم، پاسخ پرسشی بود که معلمم از من می پرسید. این بود که سال سوم چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من رو نابغه می دونست، منو فرستاد المپیاد ریاضی! تو المپیاد، مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم! بدون کنکور وارد دانشگاه شدم، هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم، اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش رو به من رسوند و از اینکه دسته عینکش رو پیدا کرده بودم، حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست، زحمت نکشین! بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه به من علاقه مند شده (نگو اون خانمه دختر رئیس دانشگاه بوده). یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم، یکی از بچه ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون، منم سرک کشیدم که ببینم کجاست؛ و دیدم که صاف افتاد تو دستای همون خانمه... خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما... . ... و الان هم استاد شمام! کسی پرسشی نداره!؟ نظرات شما عزیزان: مهرانه
ساعت10:25---20 تير 1391
چه با حال بود این داستانه!
منم یه مدت خودم خیلی خر شانس بودم ولی نمی دونم کی چشمم کرد.! برم برای خودم یه اسفند دود کنم! مرسی از اینکه اومدی گندمکم! دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, :: 13:45 :: نويسنده : zoha
|